حضرت علی علیه السلام

{هر گونه کپی برداری از این وبلاگ مجاز است}

حضرت علی علیه السلام

{هر گونه کپی برداری از این وبلاگ مجاز است}

ضرارة بن ضمره در مواجهه با معاویه

ضرارة بن ضمره در مواجهه با معاویه

ضراره بن ضمره که از یاران و خواص امیر مؤمنان علیه السلام بود بر معاویه وارد شد و معاویه خواست که او را دستگیر کند و به قتل رساند اما چون زهد و تقوا اشتغال او به آخرت را دید صرف نظر کرد و خواست او را بیازماید، گفت: على را برایم توصیف کن. ضرار گفت: مرا معاف دار. گفت: تو را به خحق او سوگند مى‏دهم که او را توصیف کنى. ضرار گفت: حال که ناگزیرم، گویم: به خدا سوگند او بسیار دور اندیش و نیرومند بود، به عدالت سخن مى‏گفت و با قاطعیت فیصله مى‏داد. علم از جوانبش مى‏جوشید و حکمت از زبانش فوران داشت، از زرق و برق دنیا وحشت داشت و با شب و تنهایى آن مأنوس بود، آن بزرگوار ـ که درود خدا بر او باد ـ بسیار اشک مى‏ریخت و فراوان فکر مى‏کرد، لباس زبر و درشت و غذاى مانده فقیرانه را مى‏پسندید، در میان ما که بود مانند یکى از ما بود، اگر چیزى از او مى‏خواستیم مى‏پذیرفت و اگر از او دعوت مى‏کردیم قدم رنجه مى فرمود، با این همه که به ما نزدیک بود و ما را با خود نزدیک مى‏ساخت چندان با هیبت بود که در حضورش جرأت سخن گفتن نداشتیم.

..........................

آن بزرگوار ـ که درود خدا بر او باد ـ اهل دیانت را بزرگ مى‏شمرد و بینوایان را به خود نزدیک مى‏ساخت. نه نیرومند به باطل او طمع داشت و نه ناتوان از عدالتش نومید بود. به خدا سوگند یک شب به چشم خود دیدم که در محراب عبادت ایستاده بود ـ در وقتى که تاریکى شب همه جا را فرا گرفته و ستارگان غروب کرده بودند ـ و دست به محاسن گرفته بود و مانند مار گزیده به خود مى‏پیچید و چون مصیبت زده مى‏گریست و مى‏گفت: اى دنیا، دیگرى را بفریب، آیا متعرض من شده‏اى و به من رو آورده‏اى؟ هیهات که من تو را سه طلاقه کرده‏ام و رجوعى در کار نیست، عمرت کوتاه، خطرت بزرگ و عیشت ناچیز است، آه ازتوشه اندک و سفر دراز و راه ترسناک!

سخن ضرار که به اینجا رسید اشک معاویه بى اختیار فرو ریخت و گفت: خدا رحمت کند ابو الحسن را، به خدا سوگند همین گونه بود که گفتى. اکنون اى ضرار بگو ببینم چگونه بر او اندوه مى‏برى؟ گفت: شبیه مادرى که فرزند عزیزش را در دامنش سر بریده باشند، که اشکش باز نمى‏ایستد و دردش پوشیده نمى‏ماند.

معاویه دستور داد که مال فراوانى به او دهند، او نپذیرفت و بازگشت در حالى که بر امیر مؤمنان علیه السلام ندبه مى‏کرد.

بکاره هلالیه

عمر رضا کحاله گوید: وى از زنان عرب موصوف به شجاعت و دلاورى و فصاحت و شعر و نثر و خطابه بود، او در جنگ صفین از یاران على علیه السلام به شمار بود و در آنجا سخنرانیهاى پر شور حماسى مى‏کرد و مردان جنگى را تشویق مى‏نمود که بدون ترس و بیم در دریاى خروشان جنگ فرو روند. هنگام پیرى و فرسودگى به همراه دو خادم خود که بر آنها تکیه نموده بود عصا به دست بر معاویه وارد شد و بر وى به عنوان خلیفه سلام کرد. معاویه به نیکى او را پاسخ داد و اجازه نشستن داد، مروان بن حکم و عمرو عاص هم نزد او بودند. مروان لب به سخن گشود و گفت: اى امیر مؤمنان، آیا او را مى‏شناسید؟ گفت: او کیست؟ مروان گفت: همان زنى است که در جنگ صفین دشمن را بر علیه ما یارى مى‏داد، و اوست که در شعر خود مى‏گفت :

یازید دونک فاستشر من دارنا 
سیفا حساما فی التراب دفینا 
کان مذخورا لکل عظیمة 
فالیوم أبرزه الزمان مصونا

«اى زید، برخیز و برو از خانه ما شمشیرى را که زیر خاک پنهان کرده‏ایم بیرون آر و بیاور» .

«آن شمشیر براى هر امر بزرگى ذخیره شده و امروز زمانه آن را صحیح و سالم آشکار ساخته است».

عمرو و عاص گفت: و هموست اى امیر مؤمنان که در شعر خود مى‏گفت:

أترى ابن هند للخلافة مالکا 
هیهات ذاک و ما أراد بعید 
منتک نفسک فی الخلاء ضلالة 
أغرک عمرو للشقا و سعید 
فارجع بأنکد طائر بنحوسها 
لاقت علیا أسعد و سعود

«آیا پسر هند را مالک خلافت مى‏دانى؟ هرگز چنین نیست و آنچه او خواسته بسى دور از حقیقت است».

«نفس تو در خلوت تو را از روى گمراهى فریفته و آرزومند کرده است و عمرو عاص و سعید هم تو را گول زده‏اند».

«پس بدبختانه و شانس نا آورده بازگرد، زیرا که هماى سعادت بر سر على نشسته است».

سعید گفت: و هموست اى امیر مؤمنان که در شعر خود مى‏گفت:

لقد کنت آمل أن أموت و لا أدرى‏ 
فوق المنابر من أمیة خاطبا 
و الله أخر مدتی فتطاولت‏ 
حتى رأیت من الزمان عجائبا 
فی کل یوم لا یزال خطیبهم‏ 
وسط الجموع لآل أحمد عاتبا

«آرزو داشتم بمیرم و یک سخنگوى از بنى امیه را بر بالاى منبر نبینم».

«ولى خداوند اجل مرا به تأخیر انداخت و عمر من دراز شد تا از زمانه عجایبى دیدم».

«هر روز سخنران آنها را مى‏بینم که در میان جمعیت به آل احمد بد مى‏گوید و سرزنش مى‏کند» .

سپس ساکت شدند. بکاره گفت: اى امیر مؤمنان، سنگهاى دربارت پارس کردند و عوعو کنان زوزه کشیدند ولى عصاى من کوتاه و صدایم شکسته و چشمم نابیناست که بتوانم آنها را از خود برانم، و به خدا سوگند من گوینده همین اشعارى هستم که گفتند و هرگز تکذیب نمى‏کنم، تو نیز هر چه خواهى بکن که دیگر زندگى پس از امیر مؤمنان (على) صفایى ندارد.

معاویه گفت: هیچ چیز از مقام تو نمى‏کاهد، حاجت خود را بگو که روا خواهد شد. آن گاه حوائج او را بر آورد و به شهر خود بازگرداند.

دارمیه حجونیه ابن عبد البر گوید: سهل بن ابى سهل تمیمى از پدرش روایت کرده که گفت: معاویه به حج رفت، در آنجا از زنى به نام دارمیه حجونیه که زنى سیاه چرده و فربه بود پرس و جو نمود، گفتند: سالم است. فرستاد او را آوردند. معاویه گفت: حالت چطور است اى دختر حام؟  زن گفت: اگر مرا عیب مى‏جویى من فرزند حام نیستم، من زنى از بنى کنانه هستم. معاویه گفت : راست گفتى، آیا مى دانى براى چه سراغ تو فرستادم؟ گفت: جز خدا از غیب با خبر نیست. معاویه گفت: سراغ تو فرستادم تا از تو بپرسم چرا على را دوست مى‏دارى و مرا دشمن؟ و چرا به او مهر مى‏ورزى وب ا من کینه؟ زن گفت: مرا معاف مى‏دارى؟ گفت: نه، معافت نمى‏دارم .

زن گفت: حال که اصرار دارى، من على را به خاطر عدالت با رعیت و تقسیم برابر بیت المال دوست مى‏دارم، تو را به جهت جنگ با کسى که از تو به حکومت شایسته‏تر است و طلب کردن چیزى که حقت نیست دشمن مى‏دارم. با على مهر مى‏ورزم زیرا رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم عقد ولایت او را بست و او با تهیدستان مهر مى‏ورزد و اهل دین را بزرگ مى‏شمارد . و با تو کینه دارم زیرا خون مى‏ریزى و در داورى ستم روا مى‏دارى و به هوا و هوس حکم مى‏رانى. معاویه گفت: به همین دلیل شکمت گنده، پستانهایت بزرگ و سرینت بر آمده است! زن گفت: اى مرد، به خدا سوگند مادرت در این امور ضرب المثل بود نه من. معاویه گفت: اى زن ساکت باش، ما جز خوبى نگفتیم، زیرا هر گاه شکم زن بزرگ باشد خلقت فرزندش کامل مى‏شود، و هر گاه پستانهایش بزرگ باشد کودکش خوب سیراب مى‏شود، و هر گاه سرینش بزرگ باشد سنگین و با وقار مى‏نشیند. آن گاه زن ساکت شد و نشست.

معاویه گفت: آیا على را دیده‏اى؟ گفت: آرى به خدا. معاویه گفت: او را چگونه دیدى؟ گفت : به خدا او را چنان دیدم که فریفته حکومتى که تو را فریفته است نشد، و سرگرم نعمتى که تو را سرگرم ساخته است نگردید.

معاویه گفت: آیا سخن او را شنیده‏اى؟ گفت: آرى، به خدا سوگند که کورى دلها را مى‏زدود چنانکه روغن، زنگ طشت را مى‏زداید. گفت: راست گفتى، آیا حاجتى دارى؟ زن گفت: اگر بخواهم بر مى‏آورى؟ گفت: آرى. گفت: صد ماده شتر سرخ همراه با شتران نر و چوپانهایش. معاویه گفت: مى‏خواهى با آنا چه کنى؟ گفت: شیرش را به کودکان مى‏دهم و با خود آنها بزرگسالان را حیات مى‏بخشم و با این کار کسب مکارم مى‏کنم و میان خویشان صلح و صفا بر قرار مى‏سازم .

معاویه گفت: همه را به تو دادم، آیا اینک جایگاه على بن ابى طالب را در نزد تو به دست آوردم؟ گفت: این آب نه آن آب زلال، و این علوفه نه مانند علوفه سعدان، و این جوان نه چون مالک است، حاشا که در فروترین پایه آن هم نیست. آن گاه معاویه این شعر را خواند :

إذا لم أعد بالحم منی علیکم‏ 
فمن الذی بعدی یؤمل للحلم‏ 
خذیها هنیئا و اذکری فعل ماجد 
جزاک على حرب العداوة بالسلم

«اگر من بردبارانه با شما عمل نکنم پس از من از چه کسى امید بردرابى مى‏رود»؟

«اینها را بگیر گواراى تو باشد و یاد کن از کار بزرگمردى که در برابر جنگ عداوت، تو را با سلم و آشتى پاداش داد».

سپس گفت: هان، به خدا سوگند که اگر على زنده بود چیزى از اینها به تو نمى‏داد. زن گفت : نه، به خدا سوگند حتى یک سوزن هم از بیت المال مسلمانان به نا حق به کسى نمى‏داد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد