زبان حال یاران على(ع)
زورمندان گویند:
او،دلیرى بىهمتا بود و مبارزى قلعه گشا،هرگز به دشمن پشت نکرد و هیچگاه حریف را از دست نداد... به هر سو شتافت غلبه نمود.و به هر کس رو آورد چیره شد.گاه به دو شمشیر نبرد مىکرد،و زمانى بىاسلحه،گردان را به خاک مىافکند.چون شیر،هیبت داشت و چون کوه،عظمت.و پهنه میدان،زیر پاى او مىلرزید،و صحنه نبرد،در کنار او مىخروشید،و در عین حال،چنان بلند همتبود که امر مىکرد:
«اى سپاهیان!تا دشمن،ستیزه آغاز ننماید،بر او حمله مبرید.»
«و چون درماند و رو به گریز نهد،او را دنبال مکنید.»
«و چون زخمى شد و در افتاد،وى را مکشید.»
«به مال و منال او هم،دیده مدوزید.»
«بر زنان و کودکان خصم،رحمت آرید.»
او چندان عفت داشت که وقتى معاندى در مقام نبرد،دستبه حیله عاجزانه مىزد،و عورت خود ظاهر مىساخت، روى از او بر مىتافت.
و به محض اینکه دشمن،راه تسلیم مىگرفت،امان و نجات مىیافت.
آن بزرگوارىیى که او را در باب بیگانگان بود،ما فوق درک انسان بود و نمودار لطف خداى سبحان.
بر همان دشمن که آب را از او منع نموده بود،چون قدرت مىیافت،بذل آب مىکرد و بر همان مخالف، که وى را به دشنام گرفته بود،چون به درماندگیش پى مىبرد،مددش مىنمود،و راه چارهاش مىگشود.
ندانم که روح او چه عظمتى داشت،و افق اندیشه وى کجا بود!؟
امیران گویند:
او،امارت بر جانها داشت و نگهبان ارواح و دلها بود.افراد تحتحکومتخویش را،بزرگ مىداشت و از حد مملوک و رعیت،و زیر دست و محکوم،بس بالاتر کشیده،در مرتبه«برادر و برابر»مىنهاد.
گر چه جاهلان بىلیاقت را پاى از گلیم به در مىرفت،و باد نخوت و کبر در سر مىگرفت،باز او را تغییر روشى،حاصل نمىشد،و تحدید قدرتى در کار نمىآمد.
آزادى به معنى تمام،در حکومت او بود،و امنیت جانها به مفهوم تام،در امارت وى..تختش،سکوى مسجد بود،و دربارهاش،پهنه آن،و قراولانش،صحابه با ایمان.
داوران گویند:
...........
او،امارت بر جانها داشت و نگهبان ارواح و دلها بود.افراد تحتحکومتخویش را،بزرگ مىداشت و از حد مملوک و رعیت،و زیر دست و محکوم،بس بالاتر کشیده،در مرتبه«برادر و برابر»مىنهاد.
گر چه جاهلان بىلیاقت را پاى از گلیم به در مىرفت،و باد نخوت و کبر در سر مىگرفت،باز او را تغییر روشى،حاصل نمىشد،و تحدید قدرتى در کار نمىآمد.
آزادى به معنى تمام،در حکومت او بود،و امنیت جانها به مفهوم تام،در امارت وى..تختش،سکوى مسجد بود،و دربارهاش،پهنه آن،و قراولانش،صحابه با ایمان.
داوران گویند:
داد او،حق دادگرى به کمال داد،و عدل وى،عدل عدالت،به تمام نهاد.در همان جامعه منحرف و منحط که جز هواپرستى و عناد و شهوات،کس را توجهى نبود،و به انصاف و خیر و مصلحت،هیچیک را اعتنائى نه،چندان عدل ورزید که از شدت دادگرى در محراب عبادت کشته شد،و آن آیتخدائى،به گاه دعا، غرقه به خون گشت.
چنان پایبند حق بود که به محض ادعاى یهودى،به محضر قاضى مىرفت،و چون او را در برابر مدعى، احترامى خاص مىنهادند،خشم را مىگرفت و از این عدم مساوات،در پیشگاه داد،فریاد مىکشید.
به خاطر آنکه گوشوارى،از یک زن غیر مسلمان ربوده شده بود،خوابش نمىبرد،و راحت نداشت..و براى آنکه برادر معیل او،بیش از حق ناچیز خود،مدد مالى مىخواست،داغ بر دستش مىنهاد.و بدان جهت که عاملى،تحفهاى از کسى پذیرفته بود،نامههاى پر عتاب به وى مىفرستاد.
انصاف،که هیچکس مانند او انصاف نداد،و حق عدالت ننهاد.
بینوایان و بىکسان گویند:
او،یار ستمدیدگان بود و سرپرستبیوه زنان.گاه در قبال دیدههاى گریان دو طفل یتیم،زانوانش را رعشه مىگرفت و بر خاک مىنشست.و زمانى براى نوازش کودکانى دیگر،پشتخم کرده،آنان را بر مىنهاد و طفلانه سرگرمشان مىداشت.
شبها،انبان خواربار به دوش گرفته،و بر زنها،مىپیمود و در زوایاى تاریک شهر،در خانه مستمندان مىگشود..آرى چنانکه او را نشناسند،محبت مىکرد و بدان گونه که نامش ندانند،تفقد مىنمود.
آنگاه عاجزان گوشهنشین،و بیماران مسکین،پیران بىیار،و کسان بىغمگسار،زنان بىشوهر،و فرزندان بىپدر،دانستند که آشنایان که بود.و دوستبا وفایشان کدام،که شنیدند صوتى آسمانى در فضاى کوفه طنین افکنده مىگفت:
«تهدمت و الله ارکان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى،قتل ابن عم المصطفى، قتل علی المرتضى،قتله اشقى الاشقیاء.»
«به خدا سوگند،پایههاى هدایت فرو ریخت و نشانههاى تقوى محو شد و رشته محکم اتصال خدا و مردم گسیخت،پسر عم پیمبر،على مرتضى،کشته شد.او را تیره بختترین افراد به قتل رساند.»
زنان گویند:
دخترانى که او پرورد و به دامن اجتماع آورد،سرآمد زنان جهان بودهاند و مفخر عالم نسوان،رقیهاش را که از بیتالمال گردن بندى به عاریه مضمونه گرفته بود،مىخواست چون راهزنان دستبرد و خزانهدار را به زنجیر و قید سپارد،چرا که بىاجازت مؤمنان و یا امیر ایشان،تصرفى در بیت المال شده است،و چرا در آن مجلس که ممکن است دختران فقیر،بىگوشواره و زینتباشند،دختر او با زیورى جلوه کند،و دل کسى را به یاد فقر برنجاند.
زینبش،آن بود که دو فرزند رشید خویش،در پیش دیده،به راه خدا داد،و خود،ناظر مبارزه آنان علیه سپاه ظلم و بیداد بود،و همان کس است که نقشه وسیع و عمیق سالار شهیدان،حسین علیه السلام را به تمام و کمال،اجرا کرد و«شیر زن کربلا»لقب یافت و بالاخره خصم را آنچنان از پاى در آورد که قوت تدارک مافات برایش نماند.
خطبات او،بدن مردان را مىلرزاند و صداها را در گلو خاموش مىکرد،زنگ شتران را از نوا مىانداخت، و دشمن و دوست را به عظمت نهان خویش،چنان آشنا مىکرد که مىگفتند:«مگر على علیه السلام دوباره سر از خاک بر گرفته و چنین داد سخن مىدهد؟»آرى،خانواده او همه عفیف و مهربان، نوعدوست و خلیق بودند. مگر آنگاه که به شکرانه بهبود حسنین،پدر و مادر،قصد روزه کردند،همه فرزندان و حتى فضه خادمه نیز اقتدا نکردند؟و آنگاه که سه شب،مسکین و یتیم و اسیرى به هنگام افطار،طلب یارى کردند،تنها قرص نانى را که قوت یک شبانه روز هر فرد بود،همه،حتى فضه، نبخشیدند؟!
عجب است که همسر و شریک زندگیش«بانوى بانوان جهان»و در عصمت و طهارت،بىقران بود و دختران وى به پاکى و صفا و علم،و هنر و ادب و ایمان،بهترین دوشیزگان به شمار مىرفتند.
دانشمندان گویند:
تنها او بود که«سلونی»مىگفت و چنان که ادعا مىکرد،عالمى را به نور دانش خویش روشن مىساخت، هرگز پرسشى را بىپاسخ ننهاد،و نهانى نماند که از چهر آن پرده نگشاد،مىفرمود: «فو الذی نفسی بیده لا تسالونی فی شیء فیما بینکم و بین الساعة...الا انباتکم»
«بدان کس سوگند که جانم در دست اوست،درباره هر چه که از حال تا واپسین لحظه بقاى عالم وجود دارد و خواهد داشت،بپرسید،جواب خواهم داد.»
هر چه از مسائل ریاضى و طبیعى مطرح مىکردند،جواب مىگفت،و در هر بحث که از ادب و علوم، پیش مىکشیدند،در سخن مىسفت،و باز مىنالید که:
«ان هیهنا لعلما جما»
کنایة از آن که:کسى را نمىیابم که از این بحر زخار،نصیبش دهم،و مستعدى نمىبینم که از این نجسرشار،امانتش نهم.
گرچه اصحاب او،بهترین افراد بودند و اطرافیانش آمادهترین کس از نوع آدمیزاد،اما سینهاى که وى داشت در وسعت از عالم مىگذشت،و آن اندوخته که در آن بود به وفور،از جهان جان،تجاوز مىکرد.
به شرحى که درباره«طاووس و خفاش»داده،توجه نما تا طومار عالمان تشریح درهم پیچى و به اسرار علم لدنى،که بىکالبد شکافى و مشاهده دیده،همه چیز دریابد،واقف شوى.
آنگاه از خود بازپرس:
او که در برابر مردمى فاقد علم،این گونه تحلیل مسائل طبیعى کرده است،اگر مستمعى دانشمند مىیافت،چه مىگفت؟و چه نکتهها بیان مىداشت؟!
بدانچه درباره آفرینش«آسمان و انسان»فرموده،امعان نظر کن تا جهان را هزاران برابر از آنچه تصور مىکنى،وسیعتر بینى،و جهانیان را میلیونها از این معدود،بیشتر یابى.
آرى،به آن سوى منظومهها نیز دیده معطوف دارى،به موجودات زنده باشعورى که در عوالم بسیار دیگر،به سر مىبرند،توجه مصروف نمائى،دنیا را بس بزرگ و بىحرکت و فعالیتبینى،و ابتداى آفرینش را آن سوى وهم و فهم یابى،چنان عظمتى در خلقت ملاحظه کنى که در اعماق ذات خود نیز اثرى از غرور و منیت (و بلکه جرات ابراز وجود) سراغ ننمائى.
آنگاه،وارسته از خویش،محو آفرینش،و واله آفریدگار شوى،و دریابى معنى آنکه درباره«آل الله»گفتند:
فعظمتم جلاله و اکبرتم شانه و مجدتم کرمه و ادمتم ذکره»
شمائید که جلال خدائى را،به عظمت نشان دادید،و کار او را معرفى کردید،بخشش وى را مجد بخشیدید،و یادش را دوام و بقا نهادید.»
و فرمودند:
لولانا لما عرف الله»
«اگر ما نبودیم،خدا به درستى شناخته نمىشد.»
به هر حال،در ادب او بنگر،در فصاحت کلامش دقت کن،در مضامین بکر او،در تحلیلات روانى وى،در کشف رموز اخلاقى و اجتماعیش،همه و همه اعجابآور است و تمام،شگفت انگیز.
دانشمند عرب گوید:«قواعد زبان ما را او نهاد.»
خردمند دیگر گوید:«در حکمت و دانش را او گشاد.»
حقوقدان گوید:«مشکلات قضا را او شرح داد.» و بالاخره،آن دانشمند مسیحى مىگوید:«على علیه السلام جائى را اشغال کرده است که:
یک دانشمند،او را ستاره درخشان علم و ادب مىبیند.
و یک نویسنده برجسته،از شیوه نگارش او پیروى مىکند.
و یک فقیه،همیشه بر تحقیقات و نظرات وى تکیهمىنماید.»
علماى اخلاق گویند:
آن تضاد،که در وجود او مىبینیم در هیچ آدمى سراغ نداریم،و این جز دلیل بر داشتن روانى ما فوق جانها،و ارادهاى برتر از همه عزمها نمىتواند بود،و الا چگونه ممکن است کسى در نهایت اقتصاد مالى بسر برد،و یک باره زندگى خویش با فقرا تقسیم کند؟
گاه،کسى سنگیندلترین جلوه کند و باز،در برابر«طفلى روى زرد»،نرم خوىترین آدمى باشد.همان کسى که کمترین جراحت را بر تن روا ندارد،به گاه جهاد،بر زخمهاى بسیار تن،و بلکه نابودى جان خویش اعتنا نکند.
کجا شنیدهاید که کسى در خانه،مغموم نشیند،و اشک از دیدهاش فرو غلطد که:«چرا هفت روز ستبراى من مهمان نیامده؟مبادا که خدا را ناراضى کرده باشم!»
کیست که تواند در روى سینه خصم هم از بىادبى او در گذرد،و خشم خود فرو خورد و از حدود حق تجاوز نکند؟
کیست که تواند کینهتوزترین دشمنان خویش را به هنگام غلبه،عفو فرماید؟!
کیست که در مقام حکومت و سلطنت،به دستخود،«جو»آسیا کند،کفش خویش را اصلاح نماید،و پیراهنى پوشد که گوید:«بر آن چندان وصله زدهام که از وصله کننده آن شرم دارم.»؟
کیست که خوراکش نان جوینى باشد که آنرا به زانو شکند،و به گاه نبرد،با یک دست،در خیبر کند و بر فراز خندق دارد تا سپاهى از آن بگذرد...؟
بیگانگان گویند:
او را همتائى در میان نوابغ جهان و قهرمانان عالم امکان نیست،و آنگاه که اهل تحقیق،وى را با یکایک بزرگان بىنظیر دنیا،و فرزندان بىمانند اجتماعات،مقایسه کردهاند و صفات و اطلاعات و تدابیرش را سنجیدهاند،چنانش دیدهاند که با وجود همین دید ظاهر و آشنائى اندک،باز بر آنان رجحان محسوس داشته،و فضل روشنى نسبتبدیشان دارا بوده است،و چون برترى وى را در تمام جهات و همه جوانب، منظور نظر ساخته،و در یک آدمى فرض کردهاند،قابل تصور و جمع نیافتهاند.
لذاست که گفتهاند:«چنان کس که ما شناختهایم،مگر در عالم خیال،رنگ وجود گیرد،و الا از نوع انسان،چنین فضایل،آن هم بدین کمال،صورت نمىیابد،و از همه مهمتر آنکه جمع آنها در یک فرد، هرگز گرد نمىآید.»
فرقهاى گویند:
ما در او،آنقدر اثر خدائى یافتیم،و صفات پروردگارى به دست آوردیم که به عاقبت ندانستیم:او خود، خداى بود یا از خدا جداى بود؟!
و مات الشافعی و لیس یدری علی ربه ام ربه الله
شافعى (پیشواى مکتب شافعیان) در حالى بمرد که تحقیق او درباره على علیه السلام نتوانست پاسخگوى آن باشد که:
«خدا پروردگار اوست،یا على؟»
فرقه دیگر گویند:
در او روح الوهیتبدمید،و چندان در افزود که کمال ظهور یافت و خدائى گرفت و به ربوبیت پرداخت.
دیگران گویند:
او خود،ابتدا خدا بود و در لباس فردى انسان جلوه کرد،و مدتى دیدههاى خلق را نگران و خیره ساخت، و باز پر گرفت و از نظرها محو گردید،و هر گه که پیمبر خاتم به مقام قرب خلاق عالم «قاب قوسین او ادنى» مىرسید او را نیز حاضر دربار الاهى مىدید.و چون طعام بهشتى به عالم معراج پیش آوردند، دستخدا هم از آستین به در آمد.اما جز نشان دست على علیه السلام نداشت...به هر حال،خدا بود به جمالى دیگر،و در قالب یک فرد بشر.
اهل طریقت گویند:
او مظهر الله است و رهبر راه.کسوت پیران را او بخشد و طریق سالکان را او گشاید.دستگیر همه، اوست و هر مرشد و مراد،نایب او.رونده،به نور وى راه به حق یابد،و طالب،به عنایت او سوى مقصد شتابد.در چهر او خدا تجلى کند و در جامه او،آفریدگار،خودنمائى نماید.
دل!اگر خداشناسى،همه در رخ على بین به على شناختم من،به خدا قسم،خدا را هر رشتهاى از فقر،عاقبتبدو پیوندد،و هر سلسله از اهل طریقت،نسبت نهائى به او رساند.
شیعیان گویند:
او،وصى پیامبر گرامى اسلام بود،و همتا و همدوش وى.در امر ابلاغ حق،امام مسلمین و امیر مؤمنین، برگزیده خداى،و به فضل و عصمت و علم،بىهمتاى.اوصیاى دیگر همه زاده او،واولیاى حق همه فیض داده او...منصب ولایت را نیز دارا بود که خود مقامى الاهى است:
انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاة و یؤتون الزکاة و هم راکعون
صاحب ولایتبر شما،فقط خدا و رسول اوست و آن کس که در حال رکوع،به مستمند احسان مىکند.
او از همه خلق برتر است،و براى رهبرى به حق،شایستهتر،محبتبه او،نمونه ایمان است و اطاعت از او، نشانه ایقان...
هر که او را یار،خدایش مددکار،و هر کس وى را خواستار،پروردگارش به مهر نگهدار.
«اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه،و انصر من نصره،و اخذل من خذله» «خداوندا!آن را که دوستش دارد،دوستبدار،و آن را که با وى دشمنى کند،دشمن دار!از هر کس که مدافع اوست،دفاع کن،و آن که وى را تنها بگذارد،بىکس و یار رها کن!»
اهل دعا گویند:
«هو بشر ملکی،و جسد سماوی،و امر الهی،و روح قدسی،و مقام علی،و نور جلی،و سر خفی» «او بشرى فرشتهخو است،و پیکرى آسمانى و وجودى الاهى،و روانى پاک،و مقامى والا،و پرتوى رخشان،و رازى نهان.»
«هو الناطق بالحکمة و الصواب،هو معدن الحکمة و فصل الخطاب»
«او،گویاى حقایق و راستىهاست،و منبع علم واقعى و نظرات نهائى (درباره حق و باطل و امور دین و انسان) .»
«هو من عنده علم الکتاب»
«او،همان است که،دانش کتاب خدا در سینه اوست.»
«هو الکوکب الدری»
«او،ستاره تابان است (براى ماندگان راه) .»
«هو من انجى الله سفینة نوح باسمه و اسم اخیه، حیث التطم الماء حولها و طمى» «اوست آن که به نام وى و برادرش (رسولخاتم صلى الله علیه و آله و سلم) ،خداوند،کشتى نوح را-آنگاه که موج آب فرو مىکوفت و از پهلوها بالا مىگرفت-نجات داد.»
«هو من اودع الله قلبه سره»
«او کسى است که خدا،راز خویش،در دلش نهاد.»
و باز برتر شناخته و گویند:
«هو دین الله القویم،و صراطه المستقیم»
«وجود او،تمام نماى دین پایدار الاهى است،و معرف راه راست و بىلغزش خدایى.»
«هو سبیل الله»
«او،نمایشگر طریق همگانى خلق است (به سوى خالق) .»
«هو الذکر الحکیم،و الوجه الکریم،و النورالقدیم،امین العلی العظیم» «وجود او،یاد آور خداى حکیم است،و جلوهگر فضل پروردگار کریم،و جهت نور ازلى و قدیم،و امانتدار دادار بلند جاه عظیم.»
«هو الوسیلة الى الله»
«او،مایه وصول به (معرفت و رحمت) خداست.»
«هو باب الله»
«او،باب ورود به آستان رحمانى و عنایتیزدانى است.»
«و باب حطة الله»
«او،باب بخشایش بىمنتهاست.»
«و فضل الله و رحمته»
«وجودش،فضل و رحمت الاهى است.»
«هو حجة الله،و امین الله،و ولی الله»
«او،دلیل و راهبر به سوى خداست،و امین به معارف داناى بىهمتا،او ولایتیافته از جانب حق است.»
«هو صفوة الله و خالصة الله،و خاصته»
«او،برگزیده و خاص و خالص شده،بهر خداست.» «هو خلیفة الله و سفیر الله»
«او،نماینده کمال و صفات جمال الاهى است،و راهدان و رابط دربار یزدانى.»
«یختاره الله فهو ولیه فی سماواته و ارضه»
«خدایش،اختیار کرد.پس او ولى شایسته خداوند است،در همه سوى جهان وجود (در آسمان و زمین) . »
و باز برتر:
«هو کلمة الله و حجاب الله»
«وجود او،بیانى روشن از خداست،و پردهاى استبر اسرار الله.»
«هو آیة الله العظمى،و نور الله الانوار،و ضیاؤه الاظهر»
«او،نشان بزرگ حق است،و نور پر فروغ،و روشنى آشکار دادار مطلق.»
«هو سیف الله و اسد الله»
«او،شمشیر بران،و شیر یزدان است.» و باز برتر:
«هو وجه الله المضیء،و جنبه القوی» «وجود او،روى تابان خدا،و جنب پر توان قادر یکتاست.»
«هو عین الله الناظرة،و لسانه المعبر عنه فی بریته»
«او،در میان خلق،چشم ناظر حق،و زبان بیان کننده اوست.»
«و القول عن الله» «او،گفتهاى استخدایى.»
«هو ید الله الباسطة،و اذنه الواعیة»
«او،دست گشاده پروردگار است،و گوش شنوا و پذیراى آفریدگار.»
و از همه برتر:
«هو اسم الله الرضی»
«او،نام پسندیده خداست.» «هو علم الله»
«او،علم بىکران ایزد است.»
«هو سر الله و موضع سره»
«او،راز الاهى و قرارگاه سر خدائى است.»
و بالاخره:
«هو حق الله»
«او حق الله است، (یعنى:نمایشگر صفات جلال،و نمودار نیروهاى لا یزال،نماى خواستحق متعال،از آفرینش انسان،و سیر او به کمال.»
(چون بیان را قدرت ترجمتى شایسته نبود،دم در کشید و فهم آنها،به اهل آن واگذاشت.)
اهل قرآن گویند:
در کتاب آسمانى،او،گاه به عنوان«صاحب ولایت از جانب خداوند»آمده ،گاه به صفت«صادق»نامیده شده ،در جائى نماینده کمال دین و اتمام نعمت پروردگار بر خلق است ،و به جائى دیگر،معرف طهارت نفس و عصمتخانوادگى .
در آیتى او«منذر»است و به دیگر آیه«جان پیغمبر» ،به سوئى نمودار«خیر البریة»است و سوى دیگر،اصل«حبل الله».
گاه مودتش تکلیف شده و گاه عظمت ذاتش تشریح گردیده،گه مشترى خاص رضاى خداست و به جان خویش در این معامله بىاعتنا ،و گاه نشان دهد که خدا مهرش در دل مؤمنان مىنهد .
جائى دیگر،ولایتش را بر پیمبران سلف مسلم مىدارد ،در آیهاى او را«اذن واعیة»خواند چون حقایق را نیکو شنود و هرگز از یاد نبرد و در دیگر آیه،او را براى رسول الله«یار خدائى»داند ،به سوئى او را بر پیغمبر«حسب من الله» شمارد و سوى دیگر،وى را دوستار خدا و نیز محبوب او شناسد ،گاهى نیز «صالح المؤمنین» خواند .
و بسیار جا به ذکر صفات و مقامات معنوى وى پردازد،و براى آنان که عاقلند و فهیم،صاحب لباند،و متوسم (یعنى به آثار،دریابند و به نشانهها درک مقصود کنند) بىذکر نام وى،و بدون محدود کردن او در لباس شخص و انسان،این وجود با عظمت و آن عظمت وجودى را معرفى نماید .آرى، (الکنایة ابلغ من التصریح) .
و از همه بالاتر:
آنجا که او را بر امین حق و رسول مطلق«شاهد الاهى»خواند،و آیت قرآن را (بنا به قرائت و تفسیر معصوم علیه السلام) چنین ارائه نماید که:
افمن کان على بینة من ربه (یعنی:رسول الله) و یتلوه شاهد منه...اماما و رحمة آیا پیغمبرى که از جانب خدا متکى به دلیل روشن ( قرآن) است،و گواهى صادق،و شاهدى بیناى حقایق،و منسوب به خدا (مانند على علیه السلام که با تمام شؤون وجودى،شاهد راستین رسالت است) او را در پى... شایسته پیروى نیست؟آرى.
او را بر«دلیل»،دلیل داند،و بر«امین»گواه امانتشمارد .
واقعا چه مقامى بلند را داراست و علو ذات وى را،حد به کجاست؟!
عابدان گویند:
آن بندگى که او کرد،کى بندهاى را ممکن شود؟و آن حال که او را در عبادت بود،جز وى کجا کس را رخ تواند داد؟!
او را با دیگران چه نسبت؟!!
وه!که در پاى هر نخل،به خلوت شبها نماز مىکرد و به زارى و الحاح،راز و نیاز مىگفت،چنانکه بسان چوبى از پاى مىگردید و به خاک مىافتاد تا نسیم حق،نوازش دیگرش کند،و به حال و احساس،بازش آرد،زیرا که توجه به دنیا نیز باید،و یکسر،منصرف از«ما سواه»نشاید.
او که در نماز نافله،تیر از پایش کشیدند و در نیافت،کى با دیگران در حضور قلب،قابل قیاس تواند بود؟!
بالاخره،هم او که در محراب عبادت،ضربه خورد،و فرق شکافت و با اینهمه از نماز دستبر نداشت،و به مدد یاران،آن را به تمام گزارد.
هنگامى که فرزندش«حسن علیه السلام»به خدمتشتافت،اولین کلماتش این بود که:
«اى حسن بایست و با مردم نماز بگزار.»
از درد خویش چیزى نگفت،و فریضه را تعطیل نکرد.
از قاتل و دستگیرى او هم سخن به میان نیاورد،جز آنکه اگر دیگران یاد نمودند،وصیتبه خیر کرد (یعنى به گذشت و احسان تاکید فرمود.)
این صبر که دارد؟و این بلندى همت و روح،در چه کسى یافت مىشود؟!
به جز از على که گوید به پسر،که:قاتل من چو اسیر توست اکنون،به اسیر کن مدارا
دیگر آنکه کجا شنیدى که آدمى،به بندگى فخر کند و عزت خود در آن بیند؟غیر او که مىگفت:
«کفى بی عزا ان اکون لک عبدا و کفى بی فخرا ان تکون لی ربا انت کما احب فاجعلنی کما تحب»«اى خدا!مرا همین عزت بس،که بنده توام،و همین افتخار کافى است که تو پروردگار منى،تو چنانى که من خواهان آنم،مرا نیز آن چنان بدار که خود مىخواهى.»
هر کس که عبادت کند،اگر چه دنیا نخواهد،لا اقل طالب عقبى باشد،ولى او گوید: «ما عبدتک خوفا من نارک و لا طمعا فی جنتک،بل وجدتک اهلا للعبادة فعبدتک»
«الاهى!این بندگى من در آستانه تو،نه از بیم آتش است و نه به شوق بهشت،بل آنکه ترا معبودى لایق شناختهام و به عبادت تو پرداخته.»
هیچ نظر بلند را نظرى چنین بلند،نباشد!!
عاشقان گویند:
هر ربط قلبى،با مرگ بگسلد،و هر علاقهاى با موت به سرآید،عشقها تا پایان حیات،باقى است و محبتها و شیفتگىها تا پاى گور برجا...
به پاسخ فرهاد،که در شیفتگى،مشهور است،توجه کنید!
خسرو پرویز سؤال مىنماید و او پاسخ مىگوید:
بگفتا:دل ز شیرین کى کنى پاک؟ بگفت:آنگه که باشم مرده در خاک
و نیز باید دانست که همه عشقها را راه صورت،مقدمه است و جمال،مایه اولیه.و هم اینکه،هر عشق، چون به وصال آنجامد،تلاش پایان پذیرد و شوق،تنزل یابد،و دیگر آنکه،معشوق،گاه بىوفا و پر جفا افتد و عاشق،از جور او بنالد،و ممکن است که دست از دامن یار باز دارد و سر به بیابان گذارد و یا به محبوبى دیگر دل سپارد. اما عجیب،کار عشق اوست که:ربطش با معشوق،پس از مرگ دنیائى قوىتر شود و«تعلق او»محکمتر...اشاره بدان فرمود:
«فزت و رب الکعبة»
معشوق او را،صورت و سیرتى جدا از یکدیگر نیست و جمال را جدائى از کمال،در کار نه...هر دو یکى داند و براى او،در پرده و بىپرده تفاوت نکند:
«لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا»
«اگر پردهها را بر گیرند،مرا در آنچه به یقین مىبینم»تفاوتى نخواهد کرد.»
و دیگر آنکه،او از ابتدا در وصال است:
«لم اعبد ربا لم اره»
«پروردگارى را که ندیده باشم،عبادت نکردهام.»
باز هم خواستار وصال:
«الهی هبنی صبرت على عذابک فکیف اصبر على فراقک»
«خدایا!به فرض که عذاب تو،مرا در گیرد و بر آن صبر کنم،بر فراق تو چگونه توانم بردبار باشم؟ (که این از آن،بس دردناکتر است.) »
او،هرگز از معشوق ننالد و به جائى غیر کوى او روى نیاورد.
الهی انلنی منک روحا و راحة فلستسوى ابواب فضلک اقرع
خدایا!مرا از جانب خود نشاط و راحتى بخش که من،جز به آستانه تو روى نخواهم کرد و غیر باب فضل تو،نخواهم کوفت.
الهی لئن خیبتنی او طردتنی فمن ذا الذی ارجو و من ذا اشفع
خدایا!اگر مرا مایوس از خویش گردانى و برانى،آنگاه به چه کسى توانم امید داشته باشم؟و چه کسى را شفیع خویش سازم؟
پایان سخن آنکه:
همه درباره او به تحقیق پرداختند،و در راه شناختش،به جان شتافته،اما هر چه رفتند کمتر دریافتند، حیرت زده وا ماندند و قصهها بافتند:
آن یک،انسان کاملش گفت و این یک،«فرشته».
آنش«اعجوبه»نامید و این،«آفریننده».
آن«پیشوا»خواند و این،«حلول کرده خدا».
و باز هم همه مبهوت،و تمام متحیر.
هر یک به نظر خویش مطمئن شدند،راه رفته را درست پنداشتند،و دل بر آن گماشتند:
کل حزب بما لدیهم فرحون
هر گروهى،به آنچه مىاندیشند و معتقدند،دلشادند.
ولى،نداى رسول خدا در همه جا طنین انداز گشت که فرمود:
«یا على!هیچکس جز خداى و من،چنانکه بایست،ترا نشناخت.»